ان شالله یکی از چیزایی که سرم خلوت شه روش کار کنم همین جرات مندی هست
اینم لینک یه دوره جالب مکتب پلاس
پایان نامه نوشتن کار دردناک و زجرآوریه مخصوصا وقتی به موضوع علاقه نداری.
امیدوارم این آخرین بار زندگیم باشه که خودمو به یه کاری که دوس ندارم مجبور میکنم و زین پس همواره انتخابام در جهت رضایت و شادی قلبم باشه. انشاالله آمین
امیدوارم خر نشم فک کنم میتونم مقاطع بالاتر تحصیلی رو هم ادامه بدم. من دوس ندارم مخمو تو این چرت و پرت درسی تلف کنم من دوس دارم خلق کنم، بنویسم بسازم رنگ کنم. اینا کارای باب دل منه. و نباید بترسم. بترسم همیشه بدبخت می مونم. هر وقتم ریسک کردم طور خوبی شده. پس اجازه بده پای خودم بایستم و یه زندگی آزادانه و شادو شروع کنم. جواب حرف مردم هم یه قسمت غم انگیز ماجراس. ای کاش هی نمی پرسیدن میخوای چه کار کنی؟ و تو کار آدم فوضولی نمی کردن! به همه میگم میخوام از زندگیم لذت ببرم! پشت دستی می زنم به هر کس خواست تو کارم فوضولی کنه تا دیگه دست از سرم بردارن. یا میگم فریلنسر هستم! ها این خوبه. کسی هم نمیتونه دیگه پی گیری کنه بفهمه چی به چی شد و نشد.
به همه میگم میخام فریلنسر شم دروغم نیس!
از اون روزی که نگین کریم نیا رو کشف کردم ایتالیا هم تو سرم برق برق زد تا دیشب که با صفحه مهسا jamshidy.mahsa آشنا شدم که مهاجرت تحصیلی به ایتالیا رو توضیح میده و صفحه مامان مانلی که شوهرش خارجیه(مثل من:))) ) و یه پسر ایتالیایی چشم آبی هم رفته بوده بهش پیشنهاد بده!!
یاد بداخلاق مهربان می شود افتادم. همون سال ها! رویای من این همه سال جلوی چشمم بوده و من نمی دیدمش!
خلاصه که گزینه ایتالیا اومد روی میز و روی همه گزینه های دیگه الهی به امید تو. همیشه همه چیزو زوری ازت خواستم و نتیجه شم دیدم. این دفه خودمو مثل یه برگ میسپارم به دستت منو هرجا دوست داری ببر، یه جایی که خوب باشه و منم خوش و خرم باشم و به آرزوهام برسم (ان شالله!)
آمین
دو سایت جالب برا پیدا کردن رشته و دانشگاه:
دوستم این پادکستو بهم معرفی کرد و منم تو یه آخر هفته تمومش کردم و نکات جالبی یاد گرفتم.
امین که دکترای فلسفه میخوند به این نکته ی مهم اشاره کرد که درس برا دلم میخونم نمیشه. باید یه نون و آبی توش باشه.
پردیس که رفته دانمارک آمریکا آلمان ایران و بعد کانادا. به ایران موندن راضی نشده. پشتیبان همسرش بوده. همه ی سختیارو دونه دونه پشت سر گذاشته. وقتی دیده رشته مناسبش نیست وسوسه نشده. قوانین آلمانو دقت نکرده بوده و میخواسته با ویزای همسر تو یه شهر دیگه درس بخونه نشده!
سم که متولد آمریکا بود از نژاد پرستی سوئیسی ها و اروپایی ها آزرده بود که تبعیض قائل میشن، هی به خارجیا میگن کی برمیگردی کشورت و به ماها میگن کله سیاه! رفته بوده کلاس فارسی که بتونه فارسی عالی حرف بزنه! میگفت قوانین رو جایی ننوشته حتی خود کارمند اون اداره هم نمیدونه. میگفت راحت میتونی دوست صمیمی پیدا کنی ولی مردم به هم اعتماد ندارن خیلی کلاه برداری میشه و بعدم نمیشه پی گیری کرد و میگن باید خودت از اول حواست می بود. میگه ایرانیا به خارجیا خیلی احترام بیشتری میذارن.
نگین جالب ترینشون بود که خیلی دختر شاد و خوش و خرمی بود و داستان ازدواج جالبی هم داشت. چایی می فروخته تو بیمارستان کار میکرده تو بورس کار میکرده. و آخرم از لیسانس بیولوژی رفته سمت بیزنس.
محمد که دستگیر شده بود و تو دیتنشن صبرو یاد گرفت و امید به خداوند رو. و همسرش به طرز خیلی ناغافلی از زندگی مشترک خارج شد بعد از ۶ سال. خیلی عجیبه. و بعد قدر آزادی رو فهمید.
مسیح که گفت تو سوئد میشده هر چندبار دلت میخواد امتحان بدی تا نمره دلخواهتو بگیری. و میشده پایان نامه تو هرجای دنیا که دلت خواست بگذرونی و همه ش حس خدمت گذاری رو داشتن بدون هیچ منتی و هیچ پولی که گرفته باشن.
سیاوش که دلو زده به دریا و بالاخره رفته تو رشته ی مورد علاقه ش معماری. روحیاتشو درک میکنم. اینکه وقتی یه چیزی رو دوس نداری نمی تونی ادامه ش بدی.
علی مستشاری که رفته ته دیگ موفقیت و زندگی و خوشی رو درآورده و دیگه دلش میخواد بیاد ایران زندگی کنه چون حس خوبی داره!
سام که برا گرفتن ویزاش چقد ماجرا داشته و اوباما اومده سفارت تعطیل شده!
میثاق که یوگا کار میکنه و میگه میریم یه جایی به چشم شهروند بریم نه به چشم توریست که من اومدم اینجا بخورم و برم. من اومدم یه چیزی بردارم یه چیزی به جاش بذارم یه سودی برسونم.
یحیی که قصه ی عمادو چقد زیبا بیان میکنه. چقد شکرگزاره. و یاد میده که با کسی که معلولیتی داره چه رفتاری باید کنیم و اینکه سندرم دان چیز فاجعه ای نیست یه کسی که این مسئله رو داره با آموزش مناسب میتونه خودش تو ۲۰ سالگی زندگی مستقل داشته باشه.
آزاده که سینگل مام بوده و رفته انگلیس دوره ی زبان دیده و به خاطر پسرش قوی مونده و آخرشم نصفه گمشده شو پیدا میکنه و خوشبخت میشه (ایشالا تا همیشه)
سمیه که میخواست بره آلمان و آمریکا رو نپسندیده بود.
زینب که رفته بلژیک به امید زبان فرانسه و سر از بخش هلندی درآورده.
نازنین که بیمار شده و ادامه داده تا سلامتی شو به دست بیاره. نکات جالبی در مورد تبعیض جنسیتی گفت و اینکه تو آمریکا هر استادی هر ترم باید دوره آموزشی آزار جنسی رو بگذرونه که کاملا توجیه باشه. و اینکه تا وقتی ایران بوده فک میکرده زندگی همینه دیگه همه جای دنیا مزاحم وجود داره بعدا رفته دیده نه این طوری نیس! چقد خانواده همسرش حمایتش کردن و درد بیماریشو براش کم کردن و قصه ی ماگای بی ریختی ایلینویی تو یه جایی رو به رو پارک ملت.
دیدم که زبان مسئله اول و حیاتی خیلیا بوده.
در ادامه شم کتاب یک فنجان قهوه در لندنو خوندم و این حس مهاجرتو تکمیل کردم :-) چرا کتابا اینقد درباره خوراکی مینویسن؟ این یه جور تقلبه. و تازه نصف شب دل آدمم آب میشه.